مهنا مهنا ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

کـــــودکـــــ عشق , مُــــهَــــنّــــا

پریشانی!!!

دلم را نلرزان دختر وقتی گام برمیداری آهسته بردار  وقتی آهسته می آیی چشمهایت را باز کن ب جلوی پایت بنگر نگذار دلم بلرزد  نگذار قلبم آتش گیرد  نگذار شرمنده ات شوم شرمنده اینکه حواسم پی ات نبود شرمنده اینکه این دنیا پر است از چال و چوله  اینکه نبینی و صورتت نقش برزمین شود  اینکه دلم خش بردارد  اینکه دلم باافتادنت ترک بردارد... و من چقدر خسته ام خسته ی نداشتن تحمل همه ی این روزها من توان دیدن پریشانی ات را ندارم  من صبور نیستم مادر من زود دلم ترک برمیدارد  نکن با من حواست باشد ک من یک مادرم و تحمل این دیدن ها را ندارم... ...
18 مهر 1392

مهمان از نوع نتی!!!

  بله مهمون داشتیم و میزبان شدیم اون هم از نوع شب نشینی!!! منظور از شب نشینی این نیس ک فقط برای شب نشینی اومدن  نوچ!!! اشتباه نگیرید منظورم این بود ک مهمونمون از وبلاگ شب نشینی بود بمانــــــــــــــــد همچین!!!!!!!   عرض میکردیم!!! Mori یا همون مریم عزیزم و یا بهتر بگم مامان طلا مامان ثنا مهمون ما بودند افتخاری نصیبمون شد ک دیدار اولین نتی اونا ما بودیم!!! ینی الان این افتخار بود؟؟؟؟؟؟   مطلع شدیم ک مریم اینا سفری دارند ب اصف  پیشنهاد دادم ک شما تا اصف ک میاید قم هم بیاید تعارفمون گرفت و مهمونمون شدن از نوع ناهار پنج شنبه هم...
6 مهر 1392

همینجوری برای تثبیت روحیه!!!

بابام در مکالمه اش با مهنا: مهنا من کی ام؟؟ مهنا : تو *************** هنی :: مامانم داری ب کی زنگ میزنی؟؟؟  من :: ب همسرم , ب سرورم ب آقامون شب وقتی همسری ب خانه آمد هنی درحالی ک از کول همسری اویزونه رو ب من :: همسر منه بابای توئه خلاصه این برنامه ساعتها و روزها تکرار میشود بعد از حدود چند هفته الان دیگه باورش شده ک همسر ما همسره ما میباشد ***************** دستم خون اومده و دارم چسب میزنم هنی رو ب من :: گله من , مامان دستت عون اومده؟؟؟ همونجوری ک دارم ب دستم چسب میزنم مینالم و میگم :: آره ی نوچی میکنه و میگه ::چرا مواظب نیستی مامانم اروم کار کن من   ...
1 مهر 1392

ختم صلوات!!!

سلام ب همه ی دوستان  چن وقت پیش یکی از دوستان ختم صلوات تو یکی از پستاش برگزار کرده بود ک الان بدجور ذهن منو درگیر کرده  منم تو این پست این ختم صلوات رو میذارم  لطفا همکاری کنید و تو ثوابش شریک شید  نیازمند همکاری و همیاری تون هستم... یا حقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ................ ...
23 شهريور 1392

سفر چند روزمان !!!

سفر شمالمون چیزی نداشت جز گرما و هوای شرجی شمال    و ب دلیل سفر یک هفته ایمان ب شمال قبل از ماه رمضان و تفریحات و گردشمان این سری فقط ب دیدار اقوام نزدیکمان رفتیم هوا بسیار گرم و شرجی بود و نداشتن کولر در خانه هایشان بسی ازار بر روح و روانمان بود و یا حتی با داشتن کولر انگار بشون کفر میگفتیم ک هوا گرم است و اصلا ب روی مبارکشان نمی اوردن ک بابا کولر رو روشن کنن خلاصه خون و دل خوردیم براین سفر و گرمای بیش از حدش     با ورودمان ب شمال و گرم بودن خانه ها و مجالسها وقتی ب ماشین میامدیم عقده ی بسیار باعث میشد ک کولر را باوجود عرق بسیارمان در حد زیاد روشن نماییم و همین باعث شد ک دخترک گرمایی...
22 شهريور 1392

یک سال دیگر!!!

  ب همین راحتی!!! ب همین راحتی 23 سال از عمرم را گذرانده ام و وارد 24 سال شدم اکنون روزگارم میخواهد در 24 سالگی ام رقم بخورد  تا چشم برهم زنی این یک سال هم مگیذرد و سالهای دگر مثل این همه سالهایی ک گذشت چ خوب و چ بد روزگارم در کنار مادر و پدر بود و هم اکنون در کنار همسر و دختر میگذرد مادری همچون حس خوب افرینش پدر پاک با حسی ناب  همسری ک هرم نفسهایش عادت گونه ی  من است و دخترکی ک همه ی عمره من است اصلا ارامشی برای روزهای من  چ زود پا ب دنیای زنانه گذاشتم!!! چ زود مادر دخترکی 33 ماهه شدم !!! چ زود جوانانه پیر شدم!!! اما همه ی این زودیها ...
17 شهريور 1392

نبودن این روزها

سلام دوستان دلیل غیبت این یه هفته ی من تنها دلیلش رفتن ب شمال بود نه چیز دیگر... ما شمال رفتیم برای تفریح و بازدید اقوام و  هفدهمین سالگرد فوت مادربزرگم ک با شهادت امام صادق برگزار شد کسی الان فوت نشده بود امروز هم درگیر کارای انصراف از دانشگام بودم دهنم اسفالت شد اونم ی وضی اخرش هم تموم نشد و ب فردا کشیده شد فک کن برای انصراف از یونی اینهمه کار بود برای گرفتن مدرک چی میشد خلاصه از این ساختمون ب اون ساختمونمون کردن ولی باز تموم نشد بمیرم دیگه طرف این دانشگاه ها نمیرم الان هم باید برم جایی حتما در اسرع وقت ب همتون سر میزنم ممنونم از همراهیتون ...
13 شهريور 1392