سفر چند روزمان !!!
سفر شمالمون چیزی نداشت جز گرما و هوای شرجی شمال
و ب دلیل سفر یک هفته ایمان ب شمال قبل از ماه رمضان و تفریحات و گردشمان این سری فقط ب دیدار اقوام نزدیکمان رفتیم
هوا بسیار گرم و شرجی بود و نداشتن کولر در خانه هایشان بسی ازار بر روح و روانمان بود و یا حتی با داشتن کولر انگار بشون کفر میگفتیم ک هوا گرم است و اصلا ب روی مبارکشان نمی اوردن ک بابا کولر رو روشن کنن
خلاصه خون و دل خوردیم براین سفر و گرمای بیش از حدش
با ورودمان ب شمال و گرم بودن خانه ها و مجالسها وقتی ب ماشین میامدیم عقده ی بسیار باعث میشد ک کولر را باوجود عرق بسیارمان در حد زیاد روشن نماییم و همین باعث شد ک دخترک گرماییمان ب شدت مریض شود و یک شبانه روز بر اعصاب نداشته مان اسکی بازی کند و بماند از شب قبلش ک مرگ بر در جلوی چشمانم دیدم و تا نماز صبحش فقط توبه کردم و استغفار و لرزیدم و اشک ریختم بر حال کنونی ام
و با گفتن اذان جانی دوباره بر وجودمان طنین انداخت...
ان شب ها شبهایی نبود ک ب خوبی بگذرد... اما گذشت ...
گرم بودن بیش از حد شمال دلیلی تراشید بر نرفتمان ب تفریح و دلیل مهم ترش وقتی بود ک برای دیدار اقوام گذاشته بودیم
اما باهمه ی این توصیفات یک روز کامل را با اقوام ب تفریح رفتیم ک دقیقا مصادف شده بود با مریضی هنی
برای همین قبل از رفتنمان با پدرو مادرو خاله و دخترخاله ها هنی ب دکتر رفت و تا حدودی حالش بهتر شده بود
رفتنمان ب جنگلی کشیده شد و بساط روفرشی و از این قبیل را ب ان طرف رودخانه رقم زدیم
رودخانه اش عمیق نبود و میتوانستیم از ان بگذریم اما ب دلیل خیس شدن کفشها و پاچه های شلوارمان خودم را از این رفتن منع کردم و باز سوار بر کول همسری قرار گرفیتم
قبل از رفتن ما شوهرخاله ی گرام بردختریشان اصرار ورزیدن و دخترشان را مانند کیسه ایی از هویج بر دوش قرار دادن و تا خواستن قدم در اب گوارا بگذارن پرت اب شدن و چ صحنه ایی را رقم زدن
وای خدا مردم از خنده
حال هرچه دنبال گوشی و دوربین میگشتیم پیدا نمیشد و ما در ان وسط از خنده غش نموده بودیم
نه که ما فقط همه ی دیگران هم از خنده مرده بودن و دخترخاله عزیز ما ک روی پدرش افتاده بود و خیس اب شده بود
و جالبش اینجا بود ک شوهرخاله ی عزیزه ما از رو نرفت و خودش را درازکش بر اب میکرد و پدر ماهم تند و تند عکس مینداخت از باجناق ضایع شده بر اب
خلاصه گذشت از خنده ها و گرمای بیش از حدش و اصرار ورزیدن ما برای رفتن
بعد از ان همگی ب دریا رفتیم و از راه دور فقط تماشا کردیم نخواستم ک هنی با خوردن اب ب پایش حالش بدتر شود
قرار شد یکی از دوستان وبلاگی عزیزم را ک اوهم سفر ب شمال داشت را ببینم ک سعادت نداشتیم و ب نحوی کنسل شد
روز اخر مراسمی بود بر هفدهمین سالگرد مادربزرگ عزیزم
و بعد از ان کمی استراحت و بعد از نماز صب ب شهر عزیزم بازگشتیم
با ورودم ب قم نفس اسوده ایی کشیدم و بوسی بر شهرم زدم و گفتم هیج جایی شهره ادم نمیشه...