بدون عنوان
سلاااااااااااااااااااااام یه خبر بد امروز که از خواب بیدار شدم تو هنوز خواب بودی برا همین رفتم تا دست و صورتم رو بشورم غافل از همه جا تا شیر ابو باز کردم دووووووووووووووووووووووم یه صدایی به چه بلندی و پشت بندش صدای گریه ی تو اینقدر هول شدم که شیر ابو نبسته پریدم تو اتاق بله با صورت از رو تخت خوردی زمین خیلی گریه کردی کم مونده بود منم بزنم زیر گریه اما خیلی خودمو کنترل کردم یکمی چرخوندمت و باهات بازی کردم یکمی اروم شده بودی اما زیر چشات قرمزه قرمز بعدش برات یکمی سوپ درست کردم و... تا شب که رفتیم بیرون و یه غذایی خوردیمو اومدیم خونه همون جوری که گفتم یه عالمه از عکسات حذف شدش ولی امشب ازت چنتا عکس انداخ...
نویسنده :
مامان
23:28
بدون عنوان
وای نمیدونید چی شد یه عالمه عکس از مهنا انداخته بودم ولی همش پرید کاش میریختمشون توی کامپیوتر
نویسنده :
مامان
16:39
بدون عنوان
سلام سلام این چن روزه همش به دور بودیم چون بابا مهدی رفته بود شمال و چون مامان مریم و خاله فاطی تنها بودن ما همش اونجا تلپ بودیم تو هم که روز به روز بزرگتر میشی و شیطونتر همش باید از توی اشپزخونه پیدات کرد چنروز پیشم با رورکت رفتی و شمعدون اینه منو شکوندی میگم شیطون شدی تازه میز مبل رو میگیری و میاستی و هرچیزی که رو میز هست رو بر میداری بابا میگه باید همه چی رو جمع کنیم مثل اینه شمعدونو و... و خونه رو بکنیم عین مسجد ولی کیه که گوش بده این چن روزه اگه نیومدم تو نت به دلیل یه سری اخباری بود که دستم رسید و فهمیدم چقدر مردم بیکارن و میشینن درمورد ما حرف میزنن به خا...
نویسنده :
مامان
18:52
بدون عنوان
سلام به همگی به دخمل گلم که هنوز یه کوشووووووووووولو مریضه راستییتش منم یه هوااااااااااااااااا مریض شدم شوشوییمم خیلی هواااااااامو داشت اره ملوسکم خدا این باباییتو حفظ کنه راستی این چند لوزه که نیومدم شرمنده همتون شدم اخه میدونید چی شدش نه نمیدونید که بابا مهدی اینا اومدن پس بزار از اولش بگم صبح روز شنبه که تعطیل بودش بابایی من و نی نی مو برد خونه مامان مریم اونا هم موقع اذان صبح اومده بودن مارو گذاشت و خودشم اضافه کاری رفت سرکار وقتی رفتم اونجا فهمیدم که ناهار همه خونه عموسعید طبقه بالا خونه مامانم دعوتن عمو مارو هم دعوت کرد اما به دلیل یه سری ادمای بی معرفت حرف مفت زن...
نویسنده :
مامان
14:20
دخملم مریض شده
شلااااااااااااااااااااام دوکساااااااااااااااااااای گلمو و مهنای مامانی دیلوووووووووز صبح دوتایی باهم پاشدیم و لفتیم خانه بهداشت تا وزنت کنن وزنت ٨ کیلو و٩٠٠ گرم بود وقدتم ٧٦ بعدازاون لفتیم خونه دوست مامان ( خاله مینا ) البته اینم بگم که بابایی اومد دنبالمونو و مالووووووو برد خیلی خوش گذشت ........... بعدشم بابا اومد دنبالمونو و لفتیم خونه مامان مریم بابا... همه اونجا بودن یکمی نشستیماااااااااااااااااا و بعدش اومدیم خونه اما تو اصلا حالت خوب نبود ییهوووووووووووووووووو مریض شدی شروع کردی به گریه کردن بابایی هم گفت که ببریمت دکتر ساعت ١٢ شب بود که بردیمت د...
نویسنده :
مامان
21:12
بدون عنوان
بدون عنوان
سلام ملوس ..... پیشی مامان این چن لوزه همش به دور بودیم پسل خاله مامان که مامانی بهش میگه داداشی با پسل عموهای مامان ( هادی . مسعود . علی ) خونه ما بودن و کلی پدر تورو دراوردن فکرشو بکن بهت ژله دادن... یادم باشه سر همشون تلافی کنیم باشه گلکم خب بعد از اون داداش مصتک(مصطفی) و علی خونه ما موندن تا فردا غروبش که رفتیم بیرون و یه ددری کردیمو رسوندیمشون خونه هادی البته خونه مجردهااااااااااااا که من موندم اگه این بدبخت زن بگیره این همه ادمارو کجا جاشون بدیم یا معتاد میشن یا باید برن بمیرن. ....... هه هه هه هه هه ......... بعد از اون روز البته شب... ...
نویسنده :
مامان
14:59
بدون عنوان
اینم خانم خانما و چند تا عکس ازش البته به علت تکون خوردنش عکساش خوب نیافتاد و اینم مهنا با دختر خالشه فاطی کوچولو تمام عکساش یا چشاش بسته است یا داره ادا درمیاره از بس که شیطوووووووووووونه ...
نویسنده :
مامان
17:54
تولد مامانی
سهلااااااااااااااااام قندک مامانی مامانی دیروز تولدش بود اما بابایی اینا شب قبلش برام تولد گرفتن پس بزار از اولش برات بگم پنج شنبه طبق معمول که بابایی باید زود میومد دیر اومد خونه گفتش که اضافه کاری بود منه کج خیالم باورم شد بابایی گفت به مناسبت تولدت شام کباب بگیریم و بریم خونه بابا مهدی اینا اولش قبول نکردم اما به اصرار بابایی گفتم باشه غروب بود که اماده شدیم و زدیم از خونه بیرون وقتی رفتیم خونه مامان مریم البته اینم بگم که مامانی اینا هنوز به خاطر اسباب کشیشون جمع و جور نشدن بابایی رفت کمکشون کمی که گذشت دختر خاله فاطی شیطون هی سوتی میداد و میگفت خاله تولده منم به خیال...
نویسنده :
مامان
19:01