مهنا مهنا ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

کـــــودکـــــ عشق , مُــــهَــــنّــــا

بدون عنوان

مهنا 7 ماهه شد بابا مهدی من و تو رو برد خونه بهداشت تا وزنت کنیم به خانمه گفتم که تو اصلا نه سوپ میخوری ونه فرنی گفت ایرادی نداره وزنت خوبه فندقی مامان وزنت 8 کیلو و قدت 72 سانتیمتر بود .........     مهمونی مامانی اره مامانی مهمون داشت همه رو دعوت کرده بود عموسعید و زن عمومحدثه (عمو و زن عمو مامان) وقتی اومدن برات یه پیراهن خوشگل  کادو اوردن مامان بزرگ هم برات یه خرگوش قرمز دستشون درد نکنه....دم همشون داغ داغ... راستی زن عمو بهت میگه سفیدبرفی مظلوم اخه همه میگن تو خیلی خوبی و منو اصلا اذییت نمیکنی جییییییییییییگرتووووووووووووووووووووو راستی دست مامان مریم هم درد نکنه خیل...
8 مرداد 1390

بدون عنوان

فردای پس از ان روز بعد از ظهر وقتی بابایی از سر کار اومد ما اماده شدیم و رفتیم خونه ی اقا بزرگ اونجا که رسیدیم رفتیم برا خاله فاطی مانتو بخریم بعدشم اومدیم خونه بابایی رفت پیش بابا مهدی تا کمکش کنه که خونشون رو تمیز کنن ( گفتم که بنایی دارن) وقتی که خسته شدن اومدن بالا تا هندونه بخورن ماشاا... به تو که به کسی فرصت نمیدادی یه سره لج میکردی تا ته هندونه رو بخوری... خلاصه دادمت دست بابا تا مامانیتم هندونه بخوره امااااااااااااااا............... تا بابایی گذاشتت روی زمین و ازاون دلیلی که تو هنوز خوب نمیتونی بشینی بعد چند ثانیه محکم خوردی روی زمین...... و شروع کردی به گریه کردن........ اما گریت که ...
7 مرداد 1390

بدون عنوان

    سلام عروسک مامانی شرمنده که این چند وقته   نتونستم روزای قشنگتو به نمایش بزارم اخه سر مامانی  خیلی شوغول بوده ولی حالا اومدم با یه عالمه عکسای گوگولی تو و خاطره ی تلخ و زیبایت اره جیگری مامان بابا مهدی اینا وقتی از شمال اومدن مستقیم اومدن خونه ما تو وقتی اونا رو دیدی یکمی غریبی کردی  اما بعدش خیلی باشون خوب شدی مخصوصا با خاله فاطی شب اون روز همگی رفتیم خونه اقابزرگ ( بابای بابا مهدی) هرچند من نمیخواستم برم ولی چون اقابزرگ خودش زنگ زد و منو رسما دعوت کرد قبول کردم که همراه بابایی اینا برم شام همگی اونجا بودیم خلاصه خیلی...
7 مرداد 1390

بدون عنوان

    سلام فندقی مامان الان که دارم برات می نویسم تو و بابایی دارید با هم بازی می کنید این چند روزه که ننوشتم همش خونه بابا حسین اینا بودیم تو دیگه با بابا حسین خیلی خوب شدی همش اونجا می خندیدی وبازی می کردی  تازه رورکتم   بردیم اونجا الانم چندتا عکس ازت انداختم که آپش میکنم تو وب ... راستی بابا مهدی و مامان مریم با خاله فاطی فردا میان پیش ما خدا کنه غریبی نکنی   ...
25 تير 1390

بدون عنوان

  سلامممممم دخمل عسلم : دیروز که فهمیدم بابا مهدی از شمال اومده < البته مامان مریم و خاله فاطی نیومدن آخه دختر خاله کوچولوت رفته اونجا.. > برای همین زنگ زدم و گفتم که بیاد خونه ما...ساعت طرفای ١٢ بود که اومد خونمون .. ولی تو یه سره گریه می کردی آخه عروسک من تو داشتی غریبی می کردی تقصیر تو نیست گلم تقصیر اوناست که دیر به دیر میان ... حالا قراره بعد از ٢ سالی که اینجا نبودن بعد ماه رمضون اسباب کشی کنن و برای همیشه بیان پیش ما. .. حالا فعلا خیلی کوچولویی وقتی کمی بزرگ تر شدی می فهمی چه نعمتی اومدن پیش ما  آخه توی این ٢ ساله که نبودن واقعا ...
21 تير 1390

بدون عنوان

          <span dir='ltr'><a href='http://www.pichak.net/blogcod/zibasazi' target='_blank'><img border='0' alt="فونت زيبا ساز" src="http://www.pichak.net/blogcod/zibasazi/03/images/66/m.gif" /></a></span><span dir='ltr'><a href='http://www.pichak.net/blogcod/zibasazi' target='_blank'><img border='0' alt="فونت زيبا ساز" src="http://www.pichak.net/blogcod/zibasazi/03/images/66/o.gif" /></a></span><span dir='ltr'><a href='http://www.pichak.net/blogcod/zibasazi' target='_blank'><img border='0' alt=...
20 تير 1390