بدون عنوان
فردای پس از ان روز
بعد از ظهر وقتی بابایی از سر کار اومد
ما اماده شدیم و رفتیم خونه ی اقا بزرگ
اونجا که رسیدیم رفتیم برا خاله فاطی مانتو بخریم
بعدشم اومدیم خونه
بابایی رفت پیش بابا مهدی تا کمکش کنه که خونشون رو تمیز کنن
( گفتم که بنایی دارن)
وقتی که خسته شدن اومدن بالا تا هندونه بخورن
ماشاا... به تو که به کسی فرصت نمیدادی
یه سره لج میکردی تا ته هندونه رو بخوری...
خلاصه دادمت دست بابا تا مامانیتم هندونه بخوره
امااااااااااااااا...............
تا بابایی گذاشتت روی زمین
و ازاون دلیلی که تو هنوز خوب نمیتونی بشینی
بعد چند ثانیه محکم خوردی روی زمین......
و شروع کردی به گریه کردن........
اما گریت که بند نمی اومد. طوریکه نفستم بالا نمی اود
بابا مهدی سریع بغلت کردو سرت رو به طرف پایین گرفت تا
راه نفست باز شه اما.......
البته همه ترسیده بودن مخصوصا بابا مهدی
که سریع همونجا نذر کرد تا یه پولی تو حرم بندازه
دمش گرممممممممممممممممممممم........
تو خوب شدی و خیال همه ما راحت شد.