بدون عنوان
سلامممممم دخمل عسلم
:
دیروز که فهمیدم بابا مهدی از شمال اومده
< البته مامان مریم و خاله فاطی نیومدن آخه دختر خاله کوچولوت رفته اونجا.. > برای همین زنگ زدم
و گفتم که بیاد خونه ما...ساعت طرفای ١٢ بود که اومد خونمون .. ولی تو یه سره گریه می کردی
آخه عروسک من تو داشتی غریبی می کردی تقصیر تو نیست گلم تقصیر اوناست که دیر به دیر میان
...
حالا قراره بعد از ٢ سالی که اینجا نبودن بعد ماه رمضون اسباب کشی کنن و برای همیشه بیان پیش ما.
..
حالا فعلا خیلی کوچولویی وقتی کمی بزرگ تر شدی می فهمی چه نعمتی اومدن پیش ما
آخه توی این ٢ ساله که نبودن واقعا تنها بودم
فندق مامانی
:
وقتی بابا مهدی رفت شمال
غروبش من و تو و بابایی رفتیم خونه بابا حسین اینا
... البته همه پایین خونه عمو علی بودن.. وقتی بابا حسین تو رو دید سریع بغلت کرد اما تو باز گریه کردی..
. بعدشم رفتی بغل مامان مریم < آخه مهنا هر دو مادربزرگش اسمشون مریمه
> و زن عمو
خلاصه عمو امیرم اومد کسی که خیلی دوست داره
شام که خوردیم مامان زری بابایی هم اومد خلاصه خیلی خوب بود مخصوصا وقتی دمر شدی و ساغر عمو برات نقاشی می کشید وای چه جیگری شده بودی
....