مهنا مهنا ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

کـــــودکـــــ عشق , مُــــهَــــنّــــا

داریم میریم شماااااااااال

سلام فندقک مامانی دیروز ساعت ٧ صبح وقتی بابایی میخواست بره اداره تونانازی فقط گریه میکردی اخه تحمل دوری باباتو نداری بابایی هم ییهوووووووووو جو گرفتتش و به من گفت نرم سر کار چی منم که از خداااااااااااااا خواسته گفتم خب اگه مرخصی داری نرووووووووو برای همین تو بهونه شدی و بابایی هم نرفت سرکااااااااار اما گفت اگه خوابتون نمیاد بریم دور بزنیم منم که اصلا نخوابیده بودم ولی بااین حال مثل این بیرون ندیده ها که همش بیرونیم اماده شدیم تابریم اما یادم افتاد که ماشینمون تو نمایندگی سایپاس اما بابایی گفت ایرادی نداره با موتور میریم اولش ترسیدم  اما بعدش قبول کردم و از همه جا بی خبر یه لباس ل...
8 شهريور 1390

بدون عنوان

سلاااااااااااااااااااام اینم چندتا عکس از مهنا که سوار دوچرخش شده و و اخریش بایییییییییییییییییییییییی ...
2 شهريور 1390

بدون عنوان

سلام دوکسای گلم این مهنا ست که شال مامانشو سرش کرده اینم یه عکس دیگش   اینم یه عکس دیگه از مهنا که در حال تعجب به همراه ذوق   مهنا خانم با رورکش همه جا میره تا یه چیزی یه جا میبینه سریع میره طرفش که بگیره اینم چند تا عکس از مهنا که رفته طرف میز و اینجا دخملی دیگه نا امید شده ولی باز به کار خودش ادامه میده   اینم مهنا جون رو گذاشتیمش توی ابکش و و اینم عکس 8 ماهگی مهنا که دیشب وقتی میرفتیم مهمانی انداختیم و و و بای تا های....... ...
30 مرداد 1390

بدون عنوان

  سلام دخملی مامانی تو الان ٧ ماه و ٣٠ روزته دیشب با هم رفته بودیم احیا ... اونجا قران به سر کردیم کریرت رو هم برده بودیم و تو رو گذاشته بودیم توی اون تازه دختر خاله فاطی هم اونجا بود باهات بازی میکرد و تو هم با صدای بلند میخندیدی وای چه جیگر خشملی شده بودی راستی تو دوروزه یاد گرفتی و هی میگی عمه اخه قربونت برم تو که عمه نداری........   کلمه و کارهایی که مهنا بلده : اقا ... بابا ... دَدَ ...ماما ... عمه ....   بلده بای بای هم بکنه تازه تا براش دست میزنیم شروع میکنه به سق زدن و نای نای کردن تند تند سق میزنه و سرسری و پشت بندشم دستشو میچرخونه ماشاا.....
29 مرداد 1390

بدون عنوان

  سلام دخملی مامان این چندروزه مامانی حال نوشتن نداشت آخه ماه رمضون شده و مامانیتم داره روزه میگیره ولی تو هر روز بزرگتر میشی و شیطونتر اینقدر شیطون که تا من و بابات نماز میخونیم همچین سینه خیز میایی و مهر مارو میگیری آخه عاشق مهری این چند روزه بابایی مریض شده بود  و تو رو گذاشتیم پیش مامان مریم و زن عمو و ما رفتیم دکتر کوشوووووووووولوی مامانی تو هم بعد از خوب شدن بابایی ٢ روز پیش مریض شدی و داشتی توی تب میسوختی اولش خیلی ترسیدم برات شیاف گذاشتم و پا شویت کردم کمی بهتر شدی . ..افطاری هم مامانی مهمون داشت خاله جونت اومده بود و فاطی کوشولو باهات بازی ...
27 مرداد 1390

بدون عنوان

  روزی که بابا مهدی اینا خواستن برن وقتی بابایی رفت سر کار من و تو همراه بابا مهدی اینا رفتیم خونه اقابزرگ اخه مامان مریم قرار بود اونجا برا هممون آش درست کنه آشای مامان مریم واقعا آشه تو اونقدر اونجا با زن عمو و معین بازی کردی و بلند بلند میخندیدی...وای چه جیگری میخندیدی... اش رو که خوردیم با مامان اینا رفتیم خونمون اخه قرار بود خاله جمیله بیاد راستی دختر خاله شیطونت توی سفر سرش شکست. ........ خلاصه اون شب بابا مهدی اینا رفتن شمال.... از اون موقع یه هفته میگذره... تو الان روی تخت با بابا خوابیدی ومن که برات .... ...
8 مرداد 1390

بدون عنوان

مهنا 7 ماهه شد بابا مهدی من و تو رو برد خونه بهداشت تا وزنت کنیم به خانمه گفتم که تو اصلا نه سوپ میخوری ونه فرنی گفت ایرادی نداره وزنت خوبه فندقی مامان وزنت 8 کیلو و قدت 72 سانتیمتر بود .........     مهمونی مامانی اره مامانی مهمون داشت همه رو دعوت کرده بود عموسعید و زن عمومحدثه (عمو و زن عمو مامان) وقتی اومدن برات یه پیراهن خوشگل  کادو اوردن مامان بزرگ هم برات یه خرگوش قرمز دستشون درد نکنه....دم همشون داغ داغ... راستی زن عمو بهت میگه سفیدبرفی مظلوم اخه همه میگن تو خیلی خوبی و منو اصلا اذییت نمیکنی جییییییییییییگرتووووووووووووووووووووو راستی دست مامان مریم هم درد نکنه خیل...
8 مرداد 1390

بدون عنوان

فردای پس از ان روز بعد از ظهر وقتی بابایی از سر کار اومد ما اماده شدیم و رفتیم خونه ی اقا بزرگ اونجا که رسیدیم رفتیم برا خاله فاطی مانتو بخریم بعدشم اومدیم خونه بابایی رفت پیش بابا مهدی تا کمکش کنه که خونشون رو تمیز کنن ( گفتم که بنایی دارن) وقتی که خسته شدن اومدن بالا تا هندونه بخورن ماشاا... به تو که به کسی فرصت نمیدادی یه سره لج میکردی تا ته هندونه رو بخوری... خلاصه دادمت دست بابا تا مامانیتم هندونه بخوره امااااااااااااااا............... تا بابایی گذاشتت روی زمین و ازاون دلیلی که تو هنوز خوب نمیتونی بشینی بعد چند ثانیه محکم خوردی روی زمین...... و شروع کردی به گریه کردن........ اما گریت که ...
7 مرداد 1390