داریم میریم شماااااااااال
سلام فندقک مامانی
دیروز ساعت ٧ صبح وقتی بابایی میخواست بره اداره
تونانازی فقط گریه میکردی
بابایی هم ییهوووووووووو جو گرفتتش و به من گفت نرم سر کار چی
منم که از خداااااااااااااا خواسته گفتم
خب اگه مرخصی داری نرووووووووو
برای همین تو بهونه شدی و بابایی هم نرفت سرکااااااااار
اما گفت اگه خوابتون نمیاد بریم دور بزنیم
منم که اصلا نخوابیده بودم
ولی بااین حال مثل این بیرون ندیده ها که همش بیرونیم
اماده شدیم تابریم
اما یادم افتاد که ماشینمون تو نمایندگی سایپاس
اما بابایی گفت ایرادی نداره با موتور میریم
اما بعدش قبول کردم و از همه جا بی خبر یه لباس لختی تنت کردم رفتیم
ولی هوااااااااا سرده سرد بود
اولش رفتیم حرم و یه زیارت کردیم اما با اوضاع سردی هوا
رفتیم خونه مامانی مریم
مامانی گفت که افطار اش داره و اصرار به ما که بمونیم
اما از اونجایی که من و تو همش چسبیدیم به این بابای بیچارت
برا همین رفتیم نمایندگی و ماشینمون رو تحویل گرفتیم
و یه دنیااااااااااا دور زدیم و دم افطار رفتیم خونه مامان مریم
و گفته که اگه دوست دارم بریم شمال
اما هم هواااااااااااا سرده و هم جاده هراز برفیه و میگن کوه ریزش کرده
بابااااااااااااا بی خیال منم ساکمونو بستم و منتظر باباییم
قراره ساعت ٢ ظهر بیاااااااااااااااد دنبالمون
راستی از دیروزت که سوار موتور بودی ازت عکس انداختم
اماااااااااااا گوشی مامانی خونه مامان بزرگت جا مونده الان بابا قراره
بره برام بیاره
پس عکسااااااااات بمونه برا بعد شمال
دوکست دارم هم تورووووووووووووووو
بااااااااااااااااااای تا هااااااااااااااای.......