بدون عنوان
روزی که بابا مهدی اینا خواستن برن
من و توهمراه بابا مهدی اینا رفتیم
خونه اقابزرگ
اخه مامان مریم قرار بود اونجا برا هممون آش درست کنه
تو اونقدر اونجا با زن عمو و معین بازی کردی و
بلند بلند میخندیدی...وای چه جیگری میخندیدی...
اش رو که خوردیم با مامان اینا رفتیم خونمون اخه قرار بود خاله جمیله
بیاد
راستی دختر خاله شیطونت توی سفر سرش شکست.........
خلاصه اون شب بابا مهدی اینا رفتن شمال....
از اون موقع یه هفته میگذره...
تو الان روی تخت با بابا خوابیدی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی