خوش آمدی ک خوشم آمد از آمدنت!!!
این پست تکمیل شد لطفا ادامه مطلب!!!...
روز دوشنبه ی هفته پیش بعد از امدن همسرم راهی تهران شدیم و شلوغی های تهران را گذراندیم وب خانه خاله همسرم رسیدیم
طبق تجربه ایی ک داشتیم (بر میگرد ب سفر تابستان پارسالمان ) تمام وسایل وچمدان ها را ب خانه ی خاله بردیم و هیچ چیز در صندوق ماشینمان ب جا نگذاشتیم
بعد از خوردن شام ب پارک رفتیم و خلاصه ان شب را ب پایان رساندیم...
صبح سه شنبه با خوردن یک صبحانه ی مفصل خواستیم ک راهی جاده ی هراز شویم ک باز متوجه شدیم همه عاشق ماشین ما هستن و ب صندوق عقب ما علاقه ی وافری دارند
بله انجا بود ک متوجه شدیم ک قفل صندوق عقب ماشین ما را از جا کندن و با دیدن صندوق خالی رکب بسیاری خوردن
بله تجربه هست دیگه و ما بدون قفل راهی جاده ی پر رمز و رموز شمال شدیم
اما جاده ب حدی شلوغ بود ک راه 3 ساعته را در 11 ساعت گذراندیم
با وجود شلوغی بیش از حد و برگشتن خیلی از ماشین ها و منصرف شدنشان از شمال باعث نشد حتی یک درصد ما از رفتن منصرف شویم و ما همچنان مثل این بی غیرت ها در ترافیک جاده ها ماندیم و گذراندیم همه ی این گذراندن ها را
و بماند ماشین هایی ک از روبرو می امدن و میگفتن ک برگردین ک تا امل همین هست اما ما میخندیدیم و میگفتیم این نیز بگذرد
بله این نیز گذشت
و ما ساعت 10 شب ب مقصدمان ک آمل بود رسیدیم
ب دلیل شلوغی های بسیاری ک در راه دیدیم تصمیم گرفتیم ک ان دورز تعطیلی را در منزل فامیلها ب سر ببریم و صله رحمی داشته باشیم و بعد از ان تفریحمان را اغاز کنیم
اما دلمان نیامد و یک روز بعدش تفریحمان هم داشتیم
با رفتمان ب دریا اصلا متعجب نشدیم از گریه های هنی
و اینکه ب دریا پا میگذاشت ب شرط و شروطه ها
اینکه دستش را داشته باشیم اما باز ترس خودش را داشت و زمانی این ترسش ریخت ک دقیقا روز اخر بود
اما ما دلی از عزا دراوردیم و هی پاهایمان را ب اب میزدیم و هی ب سمت موج ها میرفتیم
و این رفت و امدهای ما باعث شد ک هنی کمی ترسش بریزد
بعد از دریا و خیس شدن بیش از حدمان ب خانه ی پدربزرگم رفتیم و البته باغشان ک جزئی از حیاطشان بود
و بماند ک چقدر توت و شلیل کندیم و خوردیم...
و بعد از ان هم ب خانه ی خاله هم ک همان نزدیکی بود رفتیم
ک هنی کنار جوجه ها بود و دور از انها و ب عبارتی از انها هم میترسید
نه ک خودمم نمیترسم!!!
از اونجایی ک خونه خاله ام و مادربزرگم در یکی از روستاها بود ب طرف امل حرکت کردیم ک البته ناگفته نماند ک در کنار جاده هاش هم میایستادیم
و اینجا بود ک حباب عزیز بامن تماس گرفت و بااو صحبت کردم
ینی عزتی ک ب عسلش میزاره ب ما نمیزاره
و ما اصولا سه نفری در صندلی جلو میشینیم
من و هنی و عسله هنی
این عکس بالاییو هنی ب تقلید از من گرفت
خخخخخخخخخخخخخخخخ
ینی همچین دختری داریم ما
خلاصه اون روز خیلی بم خوش گذشت و دوست داشتنی بود...
ادامه دارد....
پی نوشت: پست بعدی رمز دار است و از زمان گذاشتنش فقط دوروز میمونه
هرکی رمز بخواد بگه ک بش بدم ...
پی نوشت 2 : از شمال چیزی ک ب یادگاری اوردم تنها صدای گرفتمه ک اصلا در نمیاد
و صدام بیش از حد ترسناک شده خواهشا کسی تماس نگیره وگرنه شب خواب میبینید
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ