سفر شمال و دومین دیدار نتی
روز چهارشنبه بار و بندیل خود را ک بیش از یک سفر دوروزه اطلاق میشد بستیم و راهی خانه ی مادرم شدیم تا درانجا بخوابیم و صبح بعد از یک سری از کارهای شوهرم ب سمت شمال عازم شویم
روز پنج شنبه عروسی داشتیم در شمال!!
ب همین جهت خوشحالی از وجود ما می بارید طوری ک هرچی لباس در منزل داشتیم ب یمن این عروسی با خود حمل نمودیم.
بلاخره ساعت 11 صبح ب سمت شمال حرکت نمودیم
و خیلی خوشحال بودیم جاده ایی ک شلوغ بود برای ما بسی خلوت خلوت بود و خیلی زودتر از قرار موعد ب منزل پدربزرگ رسیدیم
از انجایی ک کلی برنامه ریزی کرده بودیم تا با خواهر کوچکم موهایمان را با بابلیس فرنماییم از خوشحالی روی پای خود بند نبودیم
ب همسری گفتیم سریع وسایلمان را بیاورتا خودمان را برای عروسی اماده نماییم
اما
اما
و
اما
هیچ وسایلی از ما در صندوق عقب ماشینمان نبود و این را زمانی فهمیدم که همسرم مرا صدا زد ک صندوق ماشین خالی میباشد
و همه ی حضاران در ان جمع فکر نمودند شوهرم شوخی میکند
و کاش یک شوخی بود
بله تمام وسایلمان را دزد زده بود و ما بی خبر از همه جا خوشحال بودیم برای این سفر
تنها لباس عروس مهنا بود و سویی شرتی از شوهرم ک داخل ماشین بود و نه صندوق عقب
و حال من مونده بودم ک چ ب تن نمایم
درحالی ک تمام وسایلمان اعم از کت و شلوار شوهرم و کفشش و کلی لباس ب همراه ی ساک پر از لباسای مهنا
و یک چمدان از لباس های من و حتی بابلیسی هدیه تولد من از شوهرم بود و مهمتر از همه
دوربین فیلم برداری بود ک فیلمی از بدوتولد مهنا دران جاسازی شده بود
دلم اتیش گرفت
اما خدارو شکر نمودم
و همه رو بستم ب صدقه ایی ک قرار بود بدتر از این شامل حالمان شود
سفر دو روزه ی ما خواست ب همان شب ختم شود اما نشد و ما موندیم تنها با یک دست از لباس برای خودمان
عروسی با وجود همه ی این اتفاقات کاملا خوش گذشت طوری ک همه ی این ماجرا خیلی زود از ذهنم گذشت
و اما
دومین قرار نتی من یک قرار نبود یک پیش امد بود یک مهمونی بود یک عروسی بود
و حتی یک دوست بود یک فامیل بود و یک عزیزی ک بعد از حاملگی اش دیگر ندیدمش
و تنها پسر خوشملش را از همین نت رویت کردم اون کسی نیس جز مامان معید دختر عمه ی من ک مامان طهورا خوب میشناستش
بله از اون جهت گفتم قرار نتی چون یکسال همدیگر رو ندیدیم و تنها من از وبش با او در ارتباط بودم ک البته مدتی است
ب خاطر مشغله های زندگی کمتر ب نت می اید
و اما سفرمون ب دریا فقط ب نیم ساعت ختم شد چون مهنا با وجود دریا یک ریز گریه میکرد
و وقتی موج ب پاهایش اصابت میکرد مهنای من هم طوفانی میشد
پ ن : پست پایین هم ادامه ی این پست میباشد...