یک عدد از شیطونی هایی مامان هنی!!!!!!
ساعت سه و نیم شب بود ک دیدم ب گوشیم تک زنگ زدند
ازاونجایی ک فقط پسرخاله ی گرامی ک مث برادر نداشتم میمونه
مزاحمم میشه ( خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ)
تصمیم بر این گرفتم ک طبق عادت روزانه ام اذییتش کنم
ب همین دلیل رفتیم پیش شوهری!!!!!!!!
و گفتیم پاییه ایی این بنی بشرو ب ازاریم
شوهری گفت ول کن بزار بخوابیم
مام ک سمج اندر سمج ! منگنه شدیم بش ک من میزنگم
تو هم اماده باش ک دوتایی بجیغیم
دوتایی کنارهم بودیم و مهنا هم وسطمون و ی جورایی تکیه ب شکم باباش
گوشیمو زدم رو اسپیکر و منتظر شدم تا زنگ بخوره
زنگ خوردن همانا و جیغ کشیدن ماهم همانا
ک بر اثر جیغ کشیدن ما مهنا چنان تکانی خورد و ب همراش بغضی ک با شنیدن
صدای جیغ ان طرف خط هم بغضش ترکید
و ب گریه تبدیل شد
حالا مگه گریه ی دختری بند میومد
هر چی میگفتیم مامانی این همون جیغاییه ک باهم تو ماشین سرمونو میکنیم بیرون
و کلی جیغ میکشیما
اما مگه قبول میکرد
شوهرم گفت پاشو برو برقو روشن کن بچه سنکوپ کرد
برقو روشن کردم اما هنی همینجور گریه میکرد و ب بیرون از اتاق خیره میشد و بیشتر میزد زیر گریه
خلاصه جرات نداشتیم تکون بخوریم از جامون
تا اینکه سرشو گذاشت رو سینم و کم کم خوابش برد...
خخخخخخخخخخخخخخ