تهی!!!
آخ کوتاهش قلبم را به لرزه انداخت
مگر میشود اینچنین محکم به لبه تختش بخورد و فقط آخ کوتاهی بکشد!!!
کمی به خودش پیچید و دل من دنیای مادرانه ایی شد از اینهمه تنیدن
گوشی به دست پرتش کردم و به دخترک سه سال و نیمه ام خیره شدم
جیغ زنان و مهنا گویان اشک میریختم و از خدایم دخترکم را میخواستم
به سقف خیره بود و انگار نبود کم کم پلک هایش هم میرفت
با رفت پلک هایش دل من و پدرش هم بی قرارانه میرفت
نمیدانم چقدر طول کشید
انقدر که دخترک را در اغوش کشیدم و هی اب به صورتش میپاچیدم
انقدر که فریاد میزدم و التماس میکردم به مردی که اشک هایش دیگر اشک نبود و ضجه های وحشتناکی بود از نام مهنا
دور خودش میچرخید
دور خودم با دخترک روی دستهایم میچرخیدم
چه صحنه هایی بود از نبودن دخترکم
از نبودن کسی که اگر نبود یقینا من هم نبودم
خدایا بزرگی ات را شکر
خدایا میدانستی ما تحمل این صحنه ها را نداریم
نمیدانم چقدر طول کشید
و انقدر ها چقدر زمان برد
که انقدر های لباس پوشیدن هایمان و گرفتن دفترچه بیمه اش هم به ان اضاف شد
من میدوییدم و اینبار مهنای من در دستان ان مردی بود که در ان زمان از یک زن بی قرارتر بود
این انقدر ها که گذشت سوار بر اسانسور دخترک من هم به هوش امد
اما مه بود و خیره به بی قراری ما
نه حرفی میزد و نه چیزی میگفت و نه حتی توجهی به التماس های من تنها برای گفتن یک کلمه به نام مادر
وقتی با همه ی این تنیدن ها و کشمکش ها و حتی استرس ها
سوار برماشین شدیم دخترک من هم به گریه امد
گریه کرد و هوشیاری اش را به دست اورد
نمیگویم از حال بعدش
از گریه ها و ضجه هایمان
از تلفن های پشت سر هم حتی در ان زمان
من حتی نمیتوانم دقیق از بی هوشی اش بگویم
از شلی و سفتی دستهایش
از کبودی چشمانش
تنها همین دارم و بس
دخترکم بستری شد
ازمایش خون و ادرار و سونو
از دکترهای کلیه و مغز و اعصاب
و خدایش شکر که به خیر گذشت
بدون هیچ مشکلی
تنها از درد زیاد از حال رفت
اولش گفتن تشنج کرد
ولی اخرش گفتن که نه از درد زیاد از حال رفت
بعد از یک روز بستری با اصرار خودم و امضای خودم دخترکم را ترخیص کردند
و من هنوز در گیر و دار ان دقیقه های کذایی ام
ان دقیقه هایی که روح و جسمم را ازار میدهند
خدایا شکرت که تمام شد....