مهنا مهنا ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

کـــــودکـــــ عشق , مُــــهَــــنّــــا

تهی!!!

1393/3/9 13:07
نویسنده : مامان
2,608 بازدید
اشتراک گذاری

آخ کوتاهش قلبم را به لرزه انداخت

مگر میشود اینچنین محکم به لبه تختش بخورد و فقط آخ کوتاهی بکشد!!!

کمی به خودش پیچید و دل من دنیای مادرانه ایی شد از اینهمه تنیدن

گوشی به دست پرتش کردم و به دخترک سه سال و نیمه ام خیره شدم

جیغ زنان و مهنا گویان اشک میریختم و از خدایم دخترکم را میخواستم

به سقف خیره بود و انگار نبود کم کم پلک هایش هم میرفت

با رفت پلک هایش دل من و پدرش هم بی قرارانه میرفت

نمیدانم چقدر طول کشید

انقدر که دخترک را در اغوش کشیدم و هی اب به صورتش میپاچیدم

انقدر که فریاد میزدم و التماس میکردم به مردی که اشک هایش دیگر اشک نبود و ضجه های وحشتناکی بود از نام مهنا

دور خودش میچرخید

دور خودم با دخترک روی دستهایم میچرخیدم

چه صحنه هایی بود از نبودن دخترکم

از نبودن کسی که اگر نبود یقینا من هم نبودم

خدایا بزرگی ات را شکر

خدایا میدانستی ما تحمل این صحنه ها را نداریم

نمیدانم چقدر طول کشید

و انقدر ها چقدر زمان برد

که انقدر های لباس پوشیدن هایمان و گرفتن دفترچه بیمه اش هم به ان اضاف شد

من میدوییدم و اینبار مهنای من در دستان ان مردی بود که در ان زمان از یک زن بی قرارتر بود

این انقدر ها که گذشت سوار بر اسانسور دخترک من هم به هوش امد

اما مه بود و خیره به بی قراری ما

نه حرفی میزد و نه چیزی میگفت و نه حتی توجهی به التماس های من تنها برای گفتن یک کلمه به نام مادر

وقتی با همه ی این تنیدن ها و کشمکش ها و حتی استرس ها

سوار برماشین شدیم دخترک من هم به گریه امد

گریه کرد و هوشیاری اش را به دست اورد

نمیگویم از حال بعدش

از گریه ها و ضجه هایمان

از تلفن های پشت سر هم حتی در ان زمان

من حتی نمیتوانم دقیق از بی هوشی اش بگویم

از شلی و سفتی دستهایش

از کبودی چشمانش

تنها همین دارم و بس

دخترکم بستری شد

ازمایش خون و ادرار و سونو

از دکترهای کلیه و مغز و اعصاب

و خدایش شکر که به خیر گذشت

بدون هیچ مشکلی

تنها از درد زیاد از حال رفت

اولش گفتن تشنج کرد

ولی اخرش گفتن که نه از درد زیاد از حال رفت

بعد از یک روز بستری با اصرار خودم و امضای خودم دخترکم را ترخیص کردند

و من هنوز در گیر و دار ان دقیقه های کذایی ام

ان دقیقه هایی که روح و جسمم را ازار میدهند

خدایا شکرت که تمام شد....

پسندها (1)

نظرات (26)

مامان دخترا
9 خرداد 93 18:57
دقیقا متوجه نشدم مشکل چی بود.ولی الان که دارم نظر میذارم تمام وجودم مثل مجسمه سفت و بی تحرک شده و حتی حروف روی گوشیم رو گم می کنم انگار.از بس اون دقایق دردناکت رو خوب می تونم درک کنم.خدا کمکت کنه تا بتونی از پیش چشمت محوش کنی.خدا کمکت کنه عزیز!
مامان
پاسخ
داشت بازی میکردبا باباش ...اومد فرار کنه شکمش خورد ب تخت ی اخ گفت و یه حرکاتی اومد و اخرش هم بیهوش افتاد حدود 5 6 مین بعد بهوش اومد بدون هیچ حرفی منگ بود بعد ده مین زد زیر گریه و هوشیاریشو بدست اورد و من تو تموم اون لحظه ها دیوانه وار بودم ممنون عزیزم
مامان معید
10 خرداد 93 13:32
تو که میدونی من اشکم به راحتی در نمیاد اما الان دونه دونه دستمال کاغذی دارم خیس می کنم.خیلی سخت بووووود دقیقا می تونم درکت کنم...اون لحظه انگار می خوای دنیا رو با جون خودت رو بدی فقط یه نفسش برگرده...خدا واسه هیچ مادر و پدری نیاره... خدارو شکر...هزار مرتبه. این تلنگرها خیلی توش حرف دارند.خیلی. امیدوارم یادت بره اون روز رو ولی یادت نره تلنگر اون روز رو. مهنای عزیزم رو خیلی خیلی خیلی لطیف و طولانی از طرف من ببوس.
مامان
پاسخ
واقعا قصدم این نبود که بااین پست اشک همه رو در بیارم فقط خواستم باشه تا روزی از یادم نره میدونی چیه این قضیه باعث شد تا بیشتر حواسم جمع بچم باشه شوهرمم فهمید که این ب
ZaHrA
11 خرداد 93 2:17
قلبم ایستاد... همین
مامان
پاسخ
ZaHrA
11 خرداد 93 2:18
چطور گذروندی نمیدونم.. فقط میگم خدا رو شکر
مامان
پاسخ
ممنون عزیزم درباره ی خصوصیتم باید بگم نه هیچی نگفتم خب ی بازی بود برای همه امکانش هست چرا بااون بنده خدا دعوا کنم
پری مامانی نیکان
11 خرداد 93 22:36
آنه ...............................................................................................
مامان
پاسخ
پری..............................................................................................
پری مامانی نیکان
11 خرداد 93 22:36
یا امام حسین .........................................
مامان
پاسخ
پری مامانی نیکان
11 خرداد 93 22:39
وای...... آنه ...... وای............. تو چی کشیدی.......... آنه چرا بهم نگفتی .... هنی الان خوبه .......
مامان
پاسخ
پری اینقدر هول بودم ک نتونستم ب شماها بگم تازه نخواستم ناراحت بشید
پری مامانی نیکان
11 خرداد 93 22:43
آنه مو به تنم سیخ شد . یه آن خون به مغزم نرسید . نیکان من یه بار تلفن خورد بین ابروهاش و خون اومد تو نمیدونی من مثل دیوونه ها این ور و اون ور میدوییدم و نیکان رو تا برسونیم دکتر من مردم و زنده شدم چه برسه به تو........... واقعا خدا باید کمکمون کنه . حواسمون رو بیشتر جمع کنیم . الان هنی چطوره ... تورو خدا یه صدقه بذار کنار. اگه تونستی حتی یه مرغ یا خروس سر ببرید. هر روز صبح براش ایه الکرسی بخون. از طرف من هم خیلی ببوسش. امیدوارم اون صحنه ها هم از جلوی چشمت بره و دیگه نیاد.
مامان
پاسخ
پری مهربونه من
مامان النا
12 خرداد 93 8:49
وای عزیزم چی کشیدی خدا رحم کرده مخم هنگ کرده باورکن دستام یخ کرده نمی تونم بنویسم خدایا شکرت که مهنا سالمه شکرشکر
مامان
پاسخ
ممنون عزیزم
خاله علی ناز
12 خرداد 93 10:58
خدا رو شکر که ختم بخیر شد
مامان
پاسخ
ممنونم
الهه مامان ماهان و مهیاد
12 خرداد 93 16:32
آنه هنوزم من به جای تو تو شکم چه لحظه ی سختی اصن باورم نمیشه خدا بخیر کرده. عزیزم هنی مظلومم الان دلم داره ÷ر میزنه برای بغل کردنت. وای خدا تصورشم سخته
مامان
پاسخ
الی سخت بود خیلی ممنون
مامان علی طلا
12 خرداد 93 17:12
آخی کوچولوی ناز! خدا رو شکر که الآن سلامته.
مامان
پاسخ
یاسی
13 خرداد 93 20:09
وای آنه؛بدنم مور مورشد؛ازاول تا آخرش؛واقعأ درکت کردم عزیزم؛ایشالا خدا همیشه حافظتون باشه‏*‏
مامان
پاسخ
مرسی یاسی جونم
مامان سونیا
17 خرداد 93 13:36
خدا رو شکر که به خیر گذشت واقعا سخته حتی تصورشم مشکله چه برسه به اینکه تجربه اش کنی انشالله دیگه چنین تجربیات تلخی نداشته باشی ببوس صورت ماه هنی جون رو براش اسفند دود کن
مامان
پاسخ
مرسی عزیزم
سیده نرجس خاتون ، مامان طهورا خانوم
21 خرداد 93 1:08
الهی من بمیرم آنسه... بلا دور باشه از تن نازش. غمشو نبینی هیچ وقت... غصه شو نبینی هیچ وقت... دردشو نبینی هیچ وقت...
مامان
پاسخ
ZaHrA
21 خرداد 93 16:05
آنه یه پست بذار دیگه حالم بد میشه خب واسه شوهرم همون موقع تعریف کردم...گفت بنده خدا امین چی کشیده... گفت فقط یه مرد ، مرد دیگه رو درک میکنه
مامان
پاسخ
اره برای مردا سخت تره باور کن
قطره
23 خرداد 93 0:12
الهی بمیرم من.... وااااااااااااااای چی شده این مدت ک من غیب بودم..... قربونش برم.... خدا رو شکر ک بخیر گذشته.....
مامان
پاسخ
خدا نکنه عزیز دلم
مامانی ماهان جون
25 خرداد 93 10:08
مامانی ماهان جون
25 خرداد 93 10:09
خدایا هزار بار شکر که دل مادری رو به گونه ای دیگر نشکستی...خدایا شکرررررررررررررررررررررررررررر هربانی بی حد و مرزت
مامانی ماهان جون
25 خرداد 93 10:11
آنه جونم دقیقا میدونم حال اون لحظه شما و همسرتونو چون بارها تو کودکی ماهان لمس کردم چنین لحظه های وحشتناکی رووووو...........................بازم شکر درگاه ابدیت که فریادها و دلشوره هایتان را بی پاسخ نگذاشته
مامانی ماهان جون
25 خرداد 93 10:11
قربونش برم مهنا جونم..امیدوارم الان خوب خوب خوب باشه
ناهید مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
1 تیر 93 14:49
سلااااام خاااااک بر سرم من چرا این پست رو ندیدم وقتی داشتم می خواندم اول مثل همیشه با احساس شروع کردم به خوندم بعد متوجه یه چیز جدی شدم زود سرجام سیخ شدم با جدیت بیشتر تند تند شروع کردم به خوندن تا به آخرش رسیدم نفسم بند اومد آخرش خوب تمام شد خدارا شکر خدارا شکر خدارا شکر الان که به عمق قضیه فکر می کنم می بینم چقدر پدر ومادر داشتن دق می کردن کاملآ می تونم احساس سردرگمی وآخردنیا بودنتون رو تو اون لحظه بفهمم خدایا شکرت که این فرشته هارا مواظبی خدارا شکر که دل این پدر ومادر رو خون نکردی خدایا شکرت که این دوست جونیمون رو دوباره شاد کردید
ناهید مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
1 تیر 93 14:51
عزیزم مهنا جون فدات بشم خدا دوباره شمارو به پدر مادرت وما بخشید انشالله دیگه هیچ وقت از این شُکها به پدرومادرها وارد نشه
مامان امیرصدرا
11 تیر 93 14:52
واقعا ناراحت شدم خدارحم کرده که بدتر از این نشده الان حالش خوبه ؟ من که نگرانش شدم خدا به فریاد دل شما بر سد
هنرمند
27 تیر 93 11:12
به بچه ها یاد ندهید ثروتمند باشند........به بچه ها یاد بدهید خوشحال باشند تا وقتی بزرگ میشوند...ارزش چیزها را بدانند نه قیمتشان را سلام و عرض ادب با افتخار دعوتی
الهام
18 مرداد 93 0:57
واییییییییی خدا داشتم میخوندم بغضم گرفت یادته آناهید هم دقیقا همینجوری شد خدا برای هیچ مادری پیش نیاره خداراشکر که به خیر گذشت از طرف من ببوسش