تو...
تو در خاطرم
چ ولوله ایی ب پا کرده ایی دختر
و من چ خوشحالم از اینهمه ولوله...
وقتی اذییت میکنی و لجبازی های این روزهایت را از سر میگیری و من خصمانه میگویم :
بس است مهنا
اخم نازت و عشوه ی طنازت و گفتن من با تو دیگه اَلم دوست ندالم
مرا ب اوج می رساند
مرا از میان آتش ب گلستان ابراهیم میرساند, من دیگر نمی سوزم ته نشین میشوم در کلامت
همه چیز یادم میرود و فقط لبخند میزنم
چ حس نابی است این ویرانی دل
وقتی از موقع بیدار شدنت تا موقع خوابیدنت یک سره از من سوال میکنی و میگویی
این چیه؟؟
اینا چیه؟؟؟
ما ( ماله ) کیه؟؟؟
و من با حوصله تمام برایت توضیح میدهم و باز میبینم ک دست روی همان های توضیح داده شده میگذاری
نمیدانم لبخند بزنم و یا عصبانی شوم
ک ان موقع است از خدای منان میخواهم ک صبرم را زیاد کند در برابر کنجکاوی ات
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی