مادرانه!!!
آرام بگیر دلم
چه میخواهی از من ناتوان
به گمانت حال من بهتر از توست؟؟؟
وقتی گذر زمان را بدان انکه بفهمم میگذرد...
او پا به سن میگذارد و میگذرانم تک تک لحظه هایی که شیرین هست...
چقدر زود میگذرد بدان انکه بفهمی مادر دخترک سه سال و دوماهه ات شده ایی
و حتی برایش نگران شوی
برای ترس های شبانه اش
اینکه دستان کوچکش را از نرده های نازک تختش بگذراند و سفت دستانت را بگیرد...
من نگرانم برای تمام روزهایی که هنوز نیامده اند
اینکه بیایند و من نباشم و نتوانم مادری کنم در حق کسی که دنیای مرا مادرانه کرده است...
ارام بگیر دلم
اینقدر مرا پریشان نکن
من احساسم مادرانه است...
مادری که روزهایش پر از استرس است
پر از ترس و تشویش...
و در کنار همه ی این ادراک های بد پر است از عاشقی های مادرانه...
پر است از روزهای شیرین با دخترک چن سال و اندی اش ...
و من هنوز باورم نمیشود که سه سال عاشقانه هایم برای دختری است که نامش را مهنا گذاشته ام
تا گوارا کند تمام روزهایی که سریع السیر از مقابلم گذشتند و مرا مادر نام نهادند...
و من باورم میشود که چ زود مادر شده ام و چه زودتر پا به سن میگذارم
وقتی خاطره ها را مرور میکنم که چقدر ان روزها دورن در حالی ک هنوز برایم نزدیکن
باورم میشود که زندگی سریع السیر تمام روزهایمان هست...
باورم میشود که دخترک انقدر بزرگ میشود که این روزهایمان تمامش خاطره شوند...
چقدر دوستت دارم مهنای من
اصلا چقدر دوستتان دارم...
فقط , شیرین من!!!!
مرا ببخش اگر گاهی کمی بد میشوم
و تو بگذر
و بگذار به پای کم بودن سن مادرانه ام !!!!