برای مادربزرگی که سالها نیست!!!
چه دل نگران و بی تابم !!! دلم بودنش را میخواهد آنقدر گرم که سرم را روی آن پاهایش بگذارم و مرا نوازش کند حتی با همان دستانش دستانی که سالها آرزویم , بوسه ایی بر آن است ... چه طنین دل انگیزی است نام مادر مادری بزرگ گه رفت و نماند و نخواست تا ببیند تمام این روزهایی که برای ما چه سخت گذشت... اسفند نبودنت را بد به رخم میکشد و باورم میشود که اسفند فصل آوارگی ماست... که حتی اگر من تنها شدن را در نهایت تصورش حس کنم , میدانم که تو خوشحالی!!! اما بدان که دغدغه های نبودنت بد آزارمان میدهد کاش بودی تا تمام دلتنگی هایم را در اغوشت دانه دانه گریه کنم ... میدانم که خوشحالی که نیستی که باره...
نویسنده :
مامان
18:24